مراقب بود ندکه بچهها معصیت انجام ندهند.

اگر کسی از دست بچههایش ناراحت میشد،
هرگز فراموش نمیکرد؛ حتی تا بیست سال بعد.
یکبار به من فرمودند: «غذایی درست کن و به در خانه فلانی ببر». گفتم: «میگویم ببرند».
فرمودند: «نه، خودت ببر». من غذا را بردم و دو روز بعد، آن شخص از دنیا رفت.
آن شخص چندین سال پیش از این از من ناراحت شده بود و من یادم رفته بود و حالا که نزدیک مرگش بود، آقا اینگونه فرمودند.
ایشان به کارهای نوهها هم توجه داشت.
توصیههای زیادی به آنها داشت و به ما هم راجعبه آنها سفارش میکرد.
هر روز به فرزند من توصیه میکرد: «وقتی که میخواهی به مدرسه بروی چهار قل و آیتالکرسی بخوان و برو».
خود ایشان هم دعای «اللهُمَّ اجعَلهُ فِی دِرعِکَ الحَصِینَةِ الَّتِی تَجعَلُ فِیها مَن تُرِید» را برایش میخواندند.
همچنین مقید بودند که شبها پیش از خواب برای همهشان دعا بخواندند. اگر مریض بودند و تب داشتند،
چند مرتبه احوالشان را میپرسیدندو به آنها سر میزدند.
با آن همه کار و عبادت به این کارهای کوچک هم میرسیدند.
این کارها برایش کوچک نبود؛ از یادشان نمیرفت؛ حتی ممکن بود ما فراموش کنیم
، ولی ایشان سر وقت پیگیری میکردند.
امر و نهی کردن و تحکّمشان فقط در حلال و حرام بود. از آن زمان که من بالغ شدم و به سن پانزده سالگی رسیدم،
یکبار هم دستور نداد ندکه نانی بخر یا چیزی تهیه کن.
گاهی با عبارات لطیفی به ما میفهماند ندکه باید کاری بکنیم؛ مثلاً میفرمودند:
«اگر نانی باشد، شاید اینجا صرف بشود».
یا میفرمود: «مادرت مایل است که فلان چیز در خانه باشد».
آقا معتقد بودند که در روابط خانوادگی، جواب دادن یا رو کم کردن باید بهصورت کلی کنار گذاشته بشود
و این کار هیچ ثمرهای ندارد. برخورد کردن اقتضای طبیعت حیوانی است.
اگر آن یک شاخ زد، این هم دو تا شاخ بزند و اگر هم دو تا نزند، بالأخره یکی را که باید بزند!
این طبیعت حیوانی است.
انسان باید این حرفها و نزاعها را جدی نگیرد و به خدا واگذار کند یا اینکه به دفتر شرع مراجعه کند
و ببیند الآن وظیفهاش چیست.
اگر کسی خودش به این روش رفتار کند، طرف مقابل هم رفتار خواهد کرد و قضیه حل میشود.